ریحانه

دل نویسه های یک طلبه
  • خانه 

فرصت زندگی

22 خرداد 1399 توسط یازهرا

چشم هایش را با درد باز کرد و دورواطرافش را نگاه کرد اولین سوالی که به ذهنش رسید این بود (چرا من اینجا هستم؟ مگه من نمرده بودم؟!) هنوز هوشیاری اش را کامل بدست نیاورده بود، چهارساعت در اتاق عمل بودن کم زمانی نبود پرستار گهگاهی سری به همه‌شان میزد و وضعیتشان را چک میکرد. با دیدن چشم های باز او، با خوشحالی به سمت اتاق دکتر ایوبی رفت و همه را خبر کرد. ترسیده بودند برگشتی درکارش نباشد اما کار خدا است دیگر بخواهد یکی را برگرداند زمین به آسمان بیاید و کوه ها درهم بریزند بر می‌گرداند. دکتر معاینه اش کرد و لبخند رضایت بخشی زد این یک معجزه بود. سفر سخت و طولانی را از سر گذرانده بود و خیلی خسته بود بعد از انجام اقدامات لازم به بخش منتقلش کردند و کنار پنجره، تنها جای خالی اتاق قرارش دادند. سمت چپش پنجره رو به حیاط بیمارستان و سمت راستش بیمار دیگری خوابیده بود چشم هایش را بست تا کمی به خواب برود و موفق هم شد‌. با صدای پرستاری که حال یکی از بیماران را میپرسید چشم هایش را باز کرد آفتاب وسط آسمان آمده بود و با نورش مهمان نوازی میکرد اطرافش را با دقت نگاه کرد تا مشغول شود بلکه زمان اندکی سریع تر بگذرد کنارش پیرمردی را دید که به دیوار خیره شده بود و در افکارش غرق بود دوست داشت با او حرف بزند تنهایی کلافه اش کرده بود سعی کرد سر صحبت را باز کند اما خب به همین راحتی ها هم نبود چون هنوز نمیتوانست کامل حرف بزند نصف بدنش بی حس بود. نگاه ملتمسانه اش را به بغلی اش دوخت تا شاید او کاری بکند بیمار کناری که ده ساعتی میشد اینجا ساکن شده بود نگاهش را از دیوار برداشت و به فرد کناری اش دوخت تنهایی خسته اش کرده بود نگاه مشتاق او را که دید چون حس میکرد می توانند دوست های خوبی باشند سر صحبت را باز کرد و گفت: (حتما عمل سختی داشتی که انقدر خسته ای) مرد رنجور با نگاهش تایید کرد و با صدای بی جانی زیر لب سلامی کرد و میخواست او هم حرفی بزند که کناری اش گفت:  (زیاد به خودت فشار نیار شنیدم مرگ رو هم تجربه کردی پس حتما خیلی بهت سخت گذشته) مرد رنجور نگاهش را به سقف دوخت و اتفاقات را در ذهن مرور کرد قطره اشکی از گوشه چشمش به روی بالشت افتاد دلش پر از حرف بود اما توان حرف زدن نداشت. هم خوشحال بود از اینکه برگشته و فرصت جبران دارد و ناراحت از اینکه باز به دنیای فانی پاگذاشته است همسایه بغلی با صدایش او را از فکر خارج کرد و گفت:( نگاش کن خیلی زحمت کشه از موقعی که من اینجام یک لحظه هم نشسته و مدام در حال مراقبت از مریض‌هاست  خیلی ازش خوشم اومده وقتی میاد تو بخش یک لحظم نمیتونم ازش چشم بردارم) مرد رنجور نگاهش به پرستاری افتاد که مسن تر از بقیه پرستارها بود و دلسوزانه مشغول عوض کردن سرم یکی از مریض ها بود با خودش فکر کرد در این زمان که انسان درد دارد و خسته است جالب است که او به اینجور چیزها فکر می کند. نتوانست حرفی بزند فقط منتظر شد تا بغلی صحبتش را ادامه دهد _دارم به این فکر میکنم که بعد خوب شدنم ازش خواستگاری کنم بنظرم میتونم خوشبختش کنم هم ماشین دارم هم خونه دارم زنمم که مرده تازه خوشتیپم که هستم حتما میپسندم. مرد رنجور لبخندی زد و به سختی گفت:(اگه ازدواج کرده باشه چی؟) _خب در اون صورت کاری نمیتونم بکنم سعی میکنم فراموشش کنم شایدم مجرد باشه کسی چه میدونه او خوشحال بود که فرد موردنظرش را پیدا کرده و در این بیمارستان فرصت خوبی برایش فراهم است تا بتواند یک دل سیر محبوبش را ببیند. رو به مرد رنجور ادامه داد: (تازه گفته باشم عروسی بگیریم توام باید بیای من میدونم خدا مارو سر راه هم قرار داده باهم دوست بشیم) مرد رنجور نفس عمیقی کشید و خس‌خس کنان گفت:(اوه اوه تا کجا هم پیش رفته امون بده مرد مومن اگه ازینجا جون سالم بدر بردی و رفتی بیرون بعد به اینجور چیزا هم فکر میکنی…) نذاشت حرفش را تمام کند و با هیجان گفت: (از تک تک لحظه ها باید استفاده کرد چرا سالم بیرون نرم میدونم خوب خوب میشم و ازدواجم میکنم) از حالات چهره اش مشخص بود درد دارد و نمی‌تواند جواب دوستش را بدهد فقط توانست لبخند بی جانی بزند و به گلهای داخل گلدان که آفتاب به رویشان افتاده بود نگاه کرد هر دو به نقطه ای خیره شدند و باز در افکارشان غرق شدند. با خودش گفت خدا برایم چه برنامه هایی چیده است و از اینجا به بعد چه می‌شود کاش بتوانم همانی بشوم که او می خواهد کاش از فرصت پیش آمده استفاده کنم خدایا مرا ببخش…

 نظر دهید »

همنشینی با معشوق

05 خرداد 1398 توسط یازهرا

او می بیند…

خدایا میشود لحظه ای با تو باشم؟
میشود از پله های آسمانت بالا بیایم؟
کنارم بنشین، دست هایم را محکم بگیر و به رویم لبخند بزن.
محکم در آغوشم بگیر تا قلبم لبریزت شود.
میخواهم فریاد بزنم و بگویم دوستت دارم.
میخواهم بابت همه چیز تشکر کنم و بخواهم لحظه به لحظه عاشق ترم کنی.
میخواهم که بخواهم زندگانی را که فقط تو در آن باشی.
دنیایی بخواهم که هدفش رسیدن به توست.
آدم هایی را بخواهم که وجودشان تبلور توست.
مسیری بخواهم که در لحظه هایش حضورت حس شود.
آرامشی بخواهم که از وجودت باشد و لبخندی که به خاطرت باشد.
سلامتی و عاقبت بخیری را فقط با تو میخواهم.
لحظه به لحظه ی همه چیز با بودنت، خواستنی تر میشود.
گفتند دعا کن، مبادا لحظه ای بیکار بنشینی!
دست هایم را به طرف آسمانت بلند کردم
قلبم گفت:《 دنیا را نمیخواهم اگر تو در آن نباشی.
عاشقی را نمیخواهم، اگر تو معشوقش نباشی.
من زندگی را به شرط بودنت خواهانم.》
اخر نمیدانی چقدر دوست داشتنت دلبرباست، چقدر بودنت آرام جانست.
نمیدانی جایی که تو در آن باشی چه گلستانی میشود، مسیری که برای تو باشد چه زیبا میشود.
لطفا برای همیشه باش، با تو همه چیز خوبست.
به قلبم گفتم: برایت بنویسد
نوشت: خدایا دوستت دارم

 نظر دهید »

عاشقی برای معشوق

21 اردیبهشت 1398 توسط یازهرا

​سلام خداجون

سلام خالق زیبایی ها

سلام خالق عاشقی های زیبا

صد سلام لبریز از عشق و علاقه به خدای مهربونم

دوست دارم شروع کنم برات بنویسم

دوست دارم من بگم شما گوش کنی

من بگم شما نگاه کنی و لبخند بزنی

دوست دارم من بشم عاشق شما بشی معشوق

اخه نمیدونی عاشق بودن برا معشوق حقیقی چ لذتی داره که

دوست دارم دنیا پلی باشه برای اینکه بهت برسم

دوست دارم اسیر این کره خاکی نشم، آزاد باشم مثل پرنده ها

دوست دارم رنگ و بوی معشوق رو بدم

دوست دارم دستتو بذاری رو قلبم ارومم کنی بغلتو وا کنی بپرم توش و به هیچ چیزی فکر نکنم

تمام فکر و ذهنم یاد شما بشه

درسته میگن دل با یاد شما اروم میشه

دلی که شما توش باشی دیگه هیچ غمی نداره

قلبی که خونه خدا باشه هیچ نگرانی نداره

خدایا شروع کن بسم الله

بیا بشین تو قلبم هیج جایی نرو

بیا بشین تو دلم همه ناراحتیا فرار کنن

بیا بشو معشوقم منم بشم عاشقت

عاشقی برای شما زیباست

عشق زمانی معنا پیدا میکنه که برای شما باشه

به دلم گفتم بنویس نوشت‌ خدایا دوست دارم

 نظر دهید »

ریحانه

زندگی دفترچه کوچکیست که دل با قلمش لحظه ها را خواستنی میکند :)

جستجو